گلبلاگ

درج گلِ پست های وبلاگ نویسان

گلبلاگ

درج گلِ پست های وبلاگ نویسان

مسافرت

احساس گرما می کنم. گره ی روسری ام را باز می کنم،نفس راحتی میکشم و از پنجره گوسفندها را تماشا میکنم! زنی که روبرویم نشسته به طور مرموزی به من اشاره میکند.. سرم را که جلو می آورم آهسته در گوشم می گوید: «دکمه ی یقه تون بازه!» 
بی اختیار دستم به سمت گردنم می رود .. گلوبندم را لمس میکنم.به چهره ِ زن نگاه میکنم، بین سی تا چهل ساله است.یک بلوز و دامن تابستانه با گلهای قرمز و سفید تنش میکنم، بد نمی شود،سعی میکنم موهایش را تصور کنم..قهوه ای،مشکی، بلند، کوتاه.. موفق نمیشوم... 

مردی که روی صندلی دیگر نشسته با لپ تابش مشغول است.خانم دالاوی را از کیفم بیرون می آورم و به چهره ی ظریف ویرجینیا وولف نگاه میکنم. موهایش مشکی و کمی نامرتب است. روسری خودم را سرش میکنم و منتظر می مانم: آیا با روسری هم میتواند بنویسد؟! 

خانم دالاوی را باز میکنم ،ویرجینیا نوشته است :«وجد مذهبی آدم را بی عاطفه میکند»..بلافاصله احساس گناه میکنم، روسری را از سرش بر می دارم و سر خودم میکنم، گره اش را محکم میکنم...زن رویش را به طرف پنجره برمی گرداند..

عروسی در هتل باغ مشیرالممالک یزد است... موهای عروس به طرز زیبایی درست شده و به تنهایی و بدون داماد در جایگاه عروس و داماد نشسته است ،در سالن باز میشود و مستخدمه ی هتل با چند توریست خارجی وارد می شوند...از عروس اجازه میگیرد و به توریستها صندلی تعارف میکند. گویا توریستها برای دیدن باغ مشیر آمده اند که یک مکان تاریخی است و تور لیدر فکر کرده خوب است عروسی ایرانی ها را هم ببینند.. 

قسمت مردانه در باغ است و جوی آب زلالی ازکنار میزها میگذرد.دو طوطی بزرگ در باغ پسر بچه ها را سرگرم کرده اند. 

توریستها بلوز و شلوار نخی و راحت پوشیده اند. روسری را به طرز زنان شمالی دور سرشان پیچیده اند.داماد در کنار عروس می نشیند و خواهر داماد می رقصد.. فیلمبردار فیلم میگیرد..چند لحظه ی بعد موسیقی بلندی پخش می شود و برخی برای رقص به جایگاه می روند. یکنفر از من میخواهد که برقصم...کمی میرقصم، از نگاه توریستها خنده ام میگیرد، می روم مقابلشان و می گویم:!lets dance.یکی دو نفر با خنده بلند می شوند، سعی میکنند مثل ایرانی ها برقصند، یک ترانه ی عربی از نانسی عجرم پخش می شود. یکی از آنها روسری اش را باز میکند و با خنده ادای رقص عربی در می آورد. همه کف می زنند..همین موقع خانمی اعلام میکند که داماد آمده است. سالن به هم می ریزد.همه به دنبال روسری و چادر می گردند. توریست بخت برگشته روسری به دست وسط سالن هاج و واج ایستاده! 

یکی دو روز بعد دوباره در قطار نشسته ام. این بار به مقصد تهران.سرم را به صندلی تکیه می دهم.گل سر موهایم مانع از درست تکیه دادن میشود. گل سر را باز می کنم و در کیفم میگذارم...زن بغل دستی انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد آهسته در گوشم میگوید: «موهاتون از پشت سر معلومه!» انگار هر جا میروم اسلام همچنان تعقیبم میکند! می خندم ..زن با تعجب نگاهم میکند.. 


منبع: وبلاگ باغ مخفی  (http://anaarian.blogfa.com)

پیشنهاد یکی از خوانندگان خوش ذوق.البته با وجود زیبایی متن با جمله آخر متن موافق نیستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.