گلبلاگ

درج گلِ پست های وبلاگ نویسان

گلبلاگ

درج گلِ پست های وبلاگ نویسان

وی اچ اس


بچه که بودم، بچه که نه. حدود 9 یا 10 سالگی. پس بهتر است اینطور شروع  کنم؛ نوجوان که بودم، ویدئو وی اچ اس بود. ما هم یک ویدئو فیلم کوچیک داشتیم. احتمالا الان خیلی ها نمی دانند ویدئو وی اچ اس فیلم کوچیک چیست. حتی فیلم بزرگش هم شاید ندیده باشند. علم پیشرفت کرده لامصب... بله. نمی شد گفت ما داشتیم. تقریبا سه یا چهار خانوار با هم یک ویدئو داشتند که شبها یا غروبها لای پتو می پیچیدند و جابجا می کردند. دست کم ماها که از طبقه متوسط بودیم اینجوری بودیم.

آنوقتها ویدئو داشتن جرم بود. برای همین لای پتو می پیچیدند و فیلمها را هم زیر پیراهن، جایی بین کمربند و شکم فرو می کردند و خیلی معمولی از خیابان رد می شدند. تقریبا همه می دانستند لای پتو چیست ولی کسی به روی خودش نمی آورد. خب نمیشد جلو انظار عمومی ویدئو را حمل کرد چون کمیته می گرفت چوب می کرد در آستین. البته من خیلی خوشحالم که آن سالها، داشتن ویدئو جرم بود. چون فیلم دیدن خیلی می چسبید. اساسا هر چیزی ممنوع باشد خیلی مزه می دهد. مثل سیگارهای له شده ارزان قیمتی که با ولع و مخفیانه  در پادگان می کشیدیم. یا بمبهای خنده ای که در کلاسهای خشک ریاضی که بیشترش را قورت می دادیم و کمی از آن را زیر نیمکت تخلیه می کردیم. به هر حال، ممنوعیت هایی از این دست اقتضای زمانه بود و من همیشه اقتضاهای زمانه را دوست دارم.

شبها بن هور می دیدیم، السید، ده فرمان، دیسکو دانس، شعله، سلطان قلبها و از این دست فیلمها. ما بچه های تخسی بودیم. بچه های زمان ما تخس بودند. تخس که نه، می شود گفت  یکجوری بودند که الان بچه ها نیستند. ما ماجراجو بودیم و در عین حال با حیا. بوسه در فیلمها واقعا می توانست قلب مارا به تپش وا دارد و دیدن حتی یک سکانس بوسه ی خشک و خالی قادر بود رویاهای زیبای عاشقانه همه شبهای تابستان ما را رقم بزند. مثل الان نبود که بچه های کم سن و سال کلکسیون عکسهای فلان را روی موبایلهای پیشرفته شان که من سردر نمی آورم دارند. یا یکی از این تبلتهای اپل توی کیف مدرسه شان باشد که منبع فیلمهای خاکبرسری است. این علم لعنتی بی رحمانه پیشرفته می کند هی... و نمی گذارد نفس بکشیم.

امشب فیلم می دیدم. یکی از صدها  فیلمهایی که این روزها اروپا و آمریکا می سازند و اصرار دارند وسط یک فیلم معمولی یا علمی تخیلی یکی دو نفر حداقل  با هم جفتگیری کنند. دستم رفت به موبایل اس ام اس زدم به رفیقم (که پسر است!) گفتم این فیلم را دیده است یا نه. گفت دیده و حالش هم بد شده. گفتم این چه وضعش است؟ درد دلش باز شد یک مشت ناله نفرین خطاب به روابط جدید آدمها نوشت و برایم اس ام اس کرد. من هم یک مشت غر غر نوشتم و در تایید حرفهایش برایش فرستادم. هر دو خوب می دانستیم دری وری هایمان بیهوده است. چون دنیا مسیر خودش را به سرعت طی می کند و این علم هم هی برای خودش پیشرفت می کند.

مدتهاست که صدای ملچ و ملوچ بوسه در فیلمها درست مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته سیاه عصبی ام می کند. سکانسهای تختخواب عمیقا غمگینم می کند و آنها را رد می کنم. شمایلی از پوچی و تهی بودن عشقهای دروغین که تعبیر خواب هوسبازانه انسان بی روح امروز است آنقدردر نظرم ننگ بزرگی محسوب می شود که دلم می خواهد کاش بتوانم تصمیمی بگیرم که هرگز هیچ فیلمی نبینم تا مجبور نشوم اینقدر حرص بخورم. سریال ساخته اند درباره لئوناردو داوینچی. آنوقت داوینچی را شبیه یک زنباره پفیوز ساخته اند که مدام با زن پادشاه شیرملق می زند. یعنی کار به جایی رسیده  به لئوناردو داوینچی هم رحم نمی کنند. دست انداخته اند در سوراخ تاریخ یکی یکی شخصیتها را بیرون می کشند تا به نجاستی که می توانند ازش پول دربیاورند آلوده اش کنند.

من آدم خوبی نیستم. هیچ وقت هم آدم خوبی نبوده ام. تواضع تهوع آور نمیکنم، آدمهایی که از نزدیک مرا می شناسند حرفم را تایید می کنند که آدم خوبی نیستم. اما گاهی، نیمه شبها خیلی دلم برای خودم و همه آدمها می سوزد. از رنجی که همه مان می کشیم و از ورطه ای که همه مان گرفتارش شده ایم. گاهی اوقات میل خفه کننده ای برای گریستن دارم که قورتش می دهم و عنقریب است که یکی از همین شبها حناق بگیرم. سخت است وقتی می بینم دخترها و پسرهای کوچکتر از خودم کاملا باورشان شده این شکل رابطه درست است. همین روابط امروزی را می گویم. همین توهم و همین دروغهای دوست داشتنی و خیال انگیز. دوستت دارم عشق من. و همه ی بازیهایی که در حواشی این چیزها شکل می گیرد و علتش هرچیزیست به غیر از دوست داشتن. عمیقا معتقدم در خصوص روابط احساسی آدمها به راحتی می شود دایرة المعارفی تهیه کرد و هرکس ابتدای رابطه ای را که تازه شروع کرده را در این دایرة المعارف می تواند جستجو کند تا به راحتی بقیه اش را در آن بخواند ! ...اینقدر همه چیز قابل حدس و یکنواخت است و نگونبختانه (چه کلمه مسخره ای) تنها عکس العمل ما در قبال این روند از پیش تعیین شده، گیج بازی در آوردن است.

این کلاهی که سرمان رفته خیلی گل و گشاد است و ممکن است تا قوزک پایمان پایین بیاید. آیا کسی حال ترومن را در فیلم ترومن شو حس کرده؟ آنجایی که وقتی یک روز صبح از خانه اش بیرون آمد و دید همه ی اتفاقات را می تواند پیش بینی کند. همه دیالوگها را می تواند جلوتر بگوید. چون تمام عمرش، همه چیز زندگی اش تکراری و دروغین بوده و مسیرهای مشخص و پیش بینی شده ای را به او خورانده اند. و اینکه در تمام عمرش بدون آنکه بداند در یک استودیو فیلم سازی زندگی کرده و همه چیز جعلی و الکی است و همه آدمهایی که به او لبخند می زنند و دوستش دارند بازیگرند و جاعلند و یک عده ای هر روز زندگی او را مانند سریال جلوی تلوزیونهایشان پیگیری می کنند... حال غریبی است. خیلی محزون و غم انگیز. مثل صدای خفیف نی لبکی که از دور می آید.

شاید یک روز کتابی بنویسم و توی پیاده رو بفروشم. مثلا اولش بنویسم: تقدیم به پتوهای که ویدئو را لایشان می پیچیدیم.

بعد بنویسم:

آآآآ...می نویسم که...راستش...فعلا نمی دانم چه بنویسم...

اما به هرحال اگر یک روز دیدید که کسی در پیاده رو بساط کرده و کتابی که چیزی در آن نوشته نشده را به عابران می فروشد بدانید منم که کاملا دیوانه شده ام. بیایید جلو یکی دو کلمه دلداری ام بدهید و برای اینکه دلم نشکند یک جلد ازم بخرید. 


منبع: وبلاگ کافه کافکا (http://qalampar.blogfa.com/post-266.aspx)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.